۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

.. پل ...


.. پل ...

روزي باراني

دوباره دل به كي سپردن !؟ نه!

خا طره اي دور ولي بسيار تلخ و لذت بخش را زنده در برابرم كرد!

آري خاطره اي زهرآگين را در دلم دوباره نشاند...

ولي بي احساس بودم در آن ظهر باراني

تنهايي ام را نمي توانم با او تقسيم كنم !

فقط دلم مي خواست كنارم باشد براي ساختن پل به به سوي رود حقيقت !

هر كي را كه مي خواهم فقط به خاطر اوست (خدا)!

آري همه وسيله هسيتند تا سر به اوي حقيقتم بپيوندند!

اي كاش اين پل به قدري طولاني باشد

كه حداقل بتوانم نيمي از راه را طي كنم ! خدايا كمكم كن!

از: ساناز


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر